●
چقدر خوبه به موجودي که يک عمر بهت زور ميگه رو بگيري تو دستت
اونقدر فشارش بدي که ديگه صداش درنياد ٬بعدش هم پرتش کني
چند متر دورتر ....حس بي نظيريه ٬ احساس قدرت و اينکه امروز من
براي تو تصميم ميگيرم نه تو براي من . داستان من و ساعتي که
هرروز من رو با جيغ و دادهاي هميشه بي وقتش بيدار ميکنه هميشه
همينه ٬ ۵ روز در هفته اون هر کاري که ميخواد ميکنه و دوروز آخر هفته
منم که بي اعتنا به غرغر هاي خاتون اين روزهاي خانه ام ٬ و به يمن
اين دوروزه ي پادشاهي ٬ به کشتن دقايق مشغول ميشم .
چه ميدونم شايد در لحظات استيلاي رخوتم که فريادش رو در گلو خفه
ميکنم با نگاهي عاقل اندر سفيه به رخت خواب کسالتم ٬ زير لب
زمزمه اي به يادمانده از پدرانش رو تکرار ميکنه که :
« فرياد من ٬ نهيب گذران عمرست نازنين ! خواه برخيز و ببين ٬
خواه چشم بربند و فراموش کن ....»
نوشته شده در ساعت 4:46 PM