●
نوستالژیا
یک نیم روز را نشستم به ورق زدن کتاب کهنه ای که خاک گرفته بود. باران قطع شده و می توانم بروم تمام طول آن خیابان سنگ فرش را پیاده گز کنم. همان خیابانی که منتهی می شود به کافه ای متروک، با میزهای چوبی. و پیر مرد مراکشی که کقته نواق ( قهوه مورد علاقه من) را خوب درست می کند. اما نرفتم.
نشستم و حواسم پرت شد. رفتم به دوران مدرسه ای که می رفتم. بالاتر از چهار راه توانیر. نرسیده به ونک. رفتم به دوران شب نشینی های مکرر در کافی شاپ های گاندی. رفتم به کوچه پس کوچه های شهرک، چهار شنبه سوری ها که بیشتر به جنگ خیابانی می مانست تا مثلا یک عید ملی. رفتم تا هزار و یک شب تهران.
انبوه کاغذ ها روی میز تلنبار شده و من باید ترجمه شان کنم. اما حواس من پرت شده. سراشیبی کوچه مهیار. سورنتو و گپ زدن های بی انتها. جواد های درکه و دربند. و قلیان میوه ای با طعم دو سیب! موزه هنر های معاصر و تاتر شهر. سئانس آخر سینما فرهنگ و ...
پاریس، زیبا و مجلل به غروب می نشیند و من به انبوه دانشجویان نگاه می کنم.
انگار هر کدامشان، وقتی در اوج صحبت صدایش بلند می شود، دارد یک بار و برای همیشه تکلیف مساله به شدت بحث انگیزی را روشن می کند، مساله ای که جهان غیر دانشگاهی خارج، شاید برای تحریک کردن آنها، قرن ها سمبلش کرده است.
نوشته شده در ساعت 4:53 PM