●
بعد از ظهري است سرد از يک روز ابري پاريسي ٬ خورشيد بي حوصله و کسل
گه گاه از لاي ابر ها سرک ميکشد و حس کارمندي را دارد که از روي اجبار بر
سر کار آمده باشد ٬ شايد هر چند دقيقه يکبار به ساعت نگاه ميکند و لحظه ي
رفتن را انتظار ميکشد .
شنبه است ٬ روزي نيمه تعطيل . من مانده ام و انبوه کارهاي عقب افتاده ي
هفته گذشته ٬ لباسهايي که بايد شسته شوند٬ اتاقي که بايد تميز شود٬
نامه هايي که بايد پست شوند و اگر فرصتي بماند دوره ايي از درسها و مرور
کتابها .
رفتنم بي دليل نبود و ماندنم آسان نيست ٬ اما بايد مي آمدم و بايد دوباره
مينوشتم ٬ شرح مشکلات بماند تا به مرور و ذره ذره به خوردتان بدهم ٬ اما
آن روز که رفتم هرگز تصور نميکردم که براي ماهها ميروم ٬ اعتراف ميکنم که
دلم گاه به شدت براي همه تان تنگ ميشد ٬ آن زمان که پيامهايتان را ميخواندم
و هر از چند گاهي ايميلهايي که ميآمدند بيتاب نوشتن ميشدم ٬ اما توانش نبود ٬
تا امروز .....
بايد شروع ميکردم ٬ يک روز از همين روزها ٬شايد بسيار ديرتر از آنچه که ميبايست
و شايد هم کمي زود ٬ بايد مينوشتم . براي خودم ٬ براي تويي که نگرانم بودي ٬
براي تويي که دوستي و رفيق ٬ براي تويي که مهرباني و براي تو که هر از چندگاه
ميپرسيدي : راستي چرا ديگه نمينويسي ؟
خطابي با شما دارم ٬
خطابي روستايي وار .
از اينجا ٬ از فراز برج خود ٬ اين برج غربت ٬ برج زهر مار ! ...
دلم ميخواهد از اين مکمن وحشت فرود آيم
دگر ميترسم از اين غربت و اندوه
دلم ميخواهد که ديگر چون شما و با شما باشم
و گر يکچند مهمان نيز باشم ٬ فرصتي خوبست
طلسم اين جنون غربتي را بشکنم شايد ٬
و در شهر شما از چنگ دلتنگي رها باشم .....
نوشته شده در ساعت 4:26 PM