●
*بعد از مدتها آن لاين ديدم
ش ٬ دروغ چرا ٬ قبلتر هم ميديدمش اما
از ترس اينکه با بدقوليهام رو يادم نياره و دوباره مجبور نشم هزار بهونه ي
رنگارنگ براي مطلب نفرستادن سر هم کنم ٬ آروم ميومدم و ميرفتم ٬
با هم حرف زديم ٬ از روزنامه پرسيدم ٬ گفت اميدوارم که اين يکي رو
نبندند ! راست ميگفت ٬ هر جا بوده تا حالا ٬ به حکمي و گاه به اشاره ايي
به بايگاني منحوس توقيف رفته ٬ حق داشت نگران باشه ٬ فکر شو بکن
هر روز که از دفتر روزنامه مياي بيرون ٬ احتمال اين رو ميدي که شايد اين
آخرين بار بود ٬ راحت نيست هرشب با کابوس بيکاري فردا به خواب رفتن .
حق داشت نگران باشه ٬ گفتم : نه ! اين يکي رو ديگه نميبندن غافل از اينکه
شايد در همون لحظه در هاي تحريريه ي روزنامه پلمب ميشد .شايد بازهم
براي هميشه .
*دوران سختي رو ميگذرونم ٬ خوندن ٬ نوشتن و ديدن سه کاريه که اين روزها
روز و شب من رو به طور کامل ميگيره ٬ گاهي دو سه روز حتي فرصت از خونه
بيرون رفتن رو هم نميکنم مگر براي تهيه ي قوتي لايموت ! و سخت ترين کار
دنياست اينکه بخواي در ذيق وقت و استرس کار ٬ همچنان خلاق باشي .
* کسي اگر سناريويي داره که دوست داره روش کار بشه ٬ الان وقتشه ! آدرس
ايميل من کنار صفحه هست ٬ يک خلاصه ي داستان « سينوپسيس » کفايت
ميکنه ٬ خواستي ميتونيم در موردش صحبت کنيم .
* عکسي که پايين از فيلم گذاشتم ٬ صحنه ايي خاطره ساز براي من بود ٬ توي
اين پلان ٬ قرار بود « آن لوق » بازيگر فيلم ٬ عروسک رو بغل کنه و گريه کنه ٬ چون
براش مشکل بود که واقعا اشک بريزه از تکنيک بدوي پياز استفاده کرديم ٬ اگر چه
که در عکس ديده نميشه ولي جيب هاي عروسک پر از پيازه و طوري بو گرفته
بود که حتي نميشد بهش نزديک شد ! نتيجه ؟ باز هم اشک نريخت ! من هم
احتياجي به اشک نداشتم ٬ فقط لازم بود تصور کنه که مجبوره تا حد اشک ريختن
حالت گريان به خودش بگيره . « از اصول ميز آن سن : لزومي ندارد که بازيگر هميشه
تمام واقعيت را بداند ! »
* چقدر خوب که هستي در اين لحظات پريشاني ٬ بمان ! بلند بلند و طولاني !
* خيلي شد ٬ آنلاين نوشتن پر حرفي مياره ٬ منهم که اصلا عادت ندارم :)
نوشته شده در ساعت 1:05 PM