-->


yekiazparis

:: Email ::


:: Musique ::




Ne me quitte pas


Ne me quitte pas-Jaques Brel

:: Archive ::


:: Remerciements ::

Blogger

mercredi, septembre 08, 2004


اين يادداشت رو در تاريخ 22 بهمن 81 در وبلاگي که در پرشين بلاگ داشتم نوشته بودم،عنوانش هم بود «از تلخترين قهوه هاي اين کافه » به دلايل شخصي ، از يادداشتهايي است که دوستش دارم و به دليلي فني خواستم اينجا هم باشد ( از نابود شدنش نگران بودم )
کودکي (زندگاني هست زيبا٬ هست زيبا٬ هست زيبا )
مارشي نظامي و صداي گوينده راديو که با هيجان فرياد ميزند : « ملت غيور ايران ٬ رزمندگان سرافراز اسلام حماسه اي ديگر آفريدند ....» نيمه شب غريو صدايي دهشتناک بر خواب شبانه پايان ميدهد . باران موشک و بمب است که به پاس حماسه ي سحرگاهان بر سر شهر مي ريزد ... صداي ضد هوايي ها .... لحظاتي سکوت و بعد آمبولانسهايي که در کوچه هاي تاريک شهر مرگ را هوار ميزنند . و اين قصه ي هزار بار تکرار ٬ داستان هرشب کودک اين سرزمين ميشود
آدمهايي براي همانجا
در سرزمين من ٬ آدمها هميشه آنجايي هستند که بايد باشند .موهاي وز و در همش بهانه اي ميشود تا « اسکاچ » صدايش کنند . اسکاچ معلم تربيتي ماست . مسابقات فرهنگي ٬ حفظ حديث ٬ نهج البلاغه برگزار ميکند و جايزه ميدهد . او بعضي وقتها در زنگهاي ورزش يکي از بچه ها را به اتاقش صدا ميکند تا به او در کارها کمک کند .‌ اين داستان ادامه دارد .... فريادهاي بي پرواي پدر و مادري در دفتر مدير مدرسه ٬ چهره سرخ و برافروخته معلم تربيتي ٬ و اندک دانسته هاي مان در مورد بعضي مسائل به ما ميفهماند آنچه را که در زنگهاي ورزش در اتاق تربيتي مدرسه ميگذشته است . او به مدرسه اي ديگر منتقل ميشود
روزگار بهانه و تشويش
در سرزمين من جوان سرمايه جامعه محسوب مي شود به همين جهت همه از او انتظار دارن تا هميشه مظهر شادابي و طراوت باشد .فرياد ميزند : «‌ ما جنگيديم ٬ ما شهيد داديم که تو اينکارارو بکني ؟»محاسبه اي ساده کافيست تا بفهمي که سالهاي جنگ را در گهواره گذرانده است .‌ لبخندي ميزنم و ميگويم : حق با شماست . و در دل ادامه ميدهم دريغ از ما نسل بي هويت امروز که پشت کرديم بر هر آنچه بوي مرگ و خون ميدهد و نفرين روزگار بر ما اگر بخواهيم هر چه که بوي دود و نابودي و مردار ميدهد را فراموش کنيم . حق با شماست ٬ جنگ افتخار ماست و بي شک تاريخ هم بر ملتي که ويراني سرزمين و نابودي جوانهايش را افتخار ميداند آفرينها نثار خواهد کرد . دلاور شيرمرد عرصه هاي ديروز نبرد با ديدن سبزي کاغذي که بر مشتش ميفشارم آرام ميگيرد .........
جز به پهلوي بکروان منشين
در سرزمين من ٬ دختران و پسران چگونگي « سالم »‌زندگي کردن را آموخنه اند .آنها ميدانند که نبايد تن به گناه بيالايند ٬ ارتباطات خود را کنترل کنند تا آن زمان که همسري بيابند و تشکيل خانواده دهند .....«پرده بکارت» به عنوان بزرگترين تجسم پايبندي به اخلاق و نمود پاکي و عصمت و يگانه ميزان تشخيص روسپي و قديس همواره بر «‌مهر » خود ميماند تا در آن شبتار ٬ پاکي ٬ صداقت و نجابت زني به مرد زندگيش تقديم شود . آمار فحشاء ٬ طلاق قتل و اعتياد در اين سرزمين همواره سير نزولي دارد و در حال حاضر در کمترينحد در طول تاريخ ۲۵۰۰ ساله اش است .اما به ناگاه «‌ عبور از دري » ميتواند تمامي موازنات اخلاقي جامعه اي را دچار نوسان کرده ٬ تمام آنچه را که علماي اخلاق و بزرگان عرفان و جامعه شناسان و تحليل گران اجتماعي در طي ساليان جهت رسيدن به اين اتوپياي اخلاقي و آرمان شهر انساني رشته اند پنبه کند . و اينگونه است که گاه بزرگترين دستاوردهاي تاريخ يک جامعه ٬ در کسري از ثانيه نابود ميشوند :
- هي ! ........... وايستا ببينم !
- جانم ؟!
- جانم و زهر مار ! کي گفته از در خانمها (!) بياي تو ؟!!
- ديرم شده کلاسم هم شروع شده ٬ بايد ساختمون رو بيخودي دور ميزدم ٬ ..تازه الان که کسي اينجا نيست .....
- بلبل زبوني نکن !! کارت دانشجويي ! ( بده به من )
- چرا ؟! و اين جرثومه فساد به جرم عدم رعايت شئونات ٬ عدم رعايت قوانين ٬ ضرب و شتم (!) و همراه داشتن خطکش «تي » به خيلي چيزها محکوم ميشود
جيب برها در بهشت
در سرزمين من مثل همه جاي دنيا رعايت حقوق ديگران از اصول مورد احترام همه است .منشي شرکت نامه اي را به دستم ميدهد : « جناب آقاي ..... طرح پيشنهادي شما براي ساخت برنامه تلويزيوني .....به علت عدم هماهنگي با سياستهاي شبکه قابل ساخت تشخيص داده نشد . با احترام ...... »شايعه ساخت برنامه در ماههاي بعد توسط شخص ديگري را ناديده ميگيرم تا به چشم خود ببينم که از طرح پيشنهادي ام و زحمات يک تيم براي کارهاي تحقيق و آماده سازي مقدمات تکنيکي ٬ چه افتضاحي در آورده اند . نه ناي فرياد «‌ آي دزد آي دزد » را دارم و نه اميد رسيدن فرياد به جايي . تنها يک حس را سلول به سلول درک ميکنم : چندش !
فقط رفت
در صبحي پاييزي ٬ در حاليکه به مويرگهايي که از تماس تيغ با صورتم پاره ميشوند فکر ميکنم ٬ صداي زنگ تلفن مرا به خود مي آورد
- ميخواستم با آقاي ..... صحبت کنم
- خودم هستم
- جواب ويزاتون اومده ٬ با پاسپورت و بليط بياين سفارت ويزاتونو بگيرين
- بليط رفت و برگشت ؟
- نه فقط رفت !
- فقط رفت ؟!
- بله . فقط رفت .....
خواهر کوچکم اولين کسي است که در آغوشم مي گيرد . در حاليکه چشمانش پر از اشک شده در چشمانم نگاه ميکند و ميگويد : « همون که ميخواستي ....همون جا که ميخواستي ..... ديدي ....‌ديدي .....» سرش را روي شانه ام ميگذارد . در آني ٬ دلم براي همه چيز و همه کس سرزمينم تنگ ميشود حتي براي سخت ترين لحظات و دزدترين مردانش ....و صداي دخترک که به تکراري هزارباره در گوشم ميپيچد : فقط رفت ...... فقط رفت .........


نوشته شده در ساعت 1:49 AM