-->


yekiazparis

:: Email ::


:: Musique ::




Ne me quitte pas


Ne me quitte pas-Jaques Brel

:: Archive ::


:: Remerciements ::

Blogger

samedi, juin 25, 2005


گاوها ٬خوکها و جوجه ها خداحافظ! چه بهتر ! لااقل ديگر توهمي نمانده ! همه چيز مثل روز روشن است : بايد گه را مزه مزه کرد ....


بخشي از نامه ايي از هدايت به شهيد نورايي

نوشته شده در ساعت 12:56 AM




vendredi, juin 24, 2005


روزي با کسي گفتم وطن براي من يک تکه خاک پر خاطره نيست نه دلم براي کوچه هاي باريک دربند تنگ ميشود نه فلان کوه خاکي و بهمان درياي آبي ٬ نه نوستالژي بوي کاهگل باران خورده دارم و نه عطش آفتاب داغ روزهاي کودکي .....وطن براي من جايي است که مادر در آن بغض ميکند ٬ جايي که پدر در آن پير ميشود و جايي که خواهر در آن ميبالد .‌وطن جايي است که تو در آن عشوه آغاز کردي ....


وطن اما امروز براي من جايي بود که ويرانه تر شدنش را نخواستم ٬ با نامي که از سر اجبار نوشتم و سبابه ايي که به اکراه جوهري شد. با منطقي ساده : هنوز هم جوهر را به خون ترجيح ميدهم .


از عنوان خائن به مملکت و بره و گوسفند بدم نميايد و ايمان دارم که در خيانت لذتي هست که در انجماد نيست .

نوشته شده در ساعت 4:37 PM




samedi, février 12, 2005


فيلم ساختن مانند سفري طولاني است ٬ در ابتداي سفر ٬ به آنچه فکر ميکني مقصد است و اينکه پس از رسيدن چه ها که نخواهي کرد ٬ اما هر چه در راه پيشتر ميروي ٬ روياي مقصد جاي خود را به سوالي اساسي تر ميدهد : آيا واقعا روزي خواهم رسيد ؟!

فرانسوا تروفو

و من اين روزها مست زيبايي هاي اين سفر پر اضطراب شده ام و دلباخته ي نگاه همسفران .‌ آدمهاي قصه ام که روزي فقط نامي بر کاغذ بودند امروز آنقدر جان گرفته اند که رو در روي هم بايستند ٬ دخترک گلفروش من دارد ياد ميگيرد که چگونه ميتوان هم معصوم بود و هم زن و هم پر غرور و مرد مسن کافه دار هر روز خاکستري تر ميشود ٬ همانطور که ميخواستم ٬ همانطور که در پرانتزي جلوي اسمش نوشته بودم .‌ تا «بالندگي» هست ٬ ميتوان با کابوسهاي شبانه و اضطراب روزانه کنار آمد ٬ مهم «خلق » است ٬ هر چه که ميخواهد باشد ... تنها بايد خدا باشي تا لذت آفرينش را درک کني ....

نوشته شده در ساعت 7:26 PM




samedi, janvier 22, 2005


‌شايد يکسالي گذشته باشد ٬ شايد بيشتر .......ميدانيد ٬ بعضي اتفاقات به راحتي فراموش ميشوند ٬ در آني ٬ ثانيه ايي حتي .... اما هستند آنهايي که تمام زندگي با تو خواهند بود ٬ سنگين ميشوند و ميمانند ٬ به جاي رنگ باختن رنگ ميگيرند و پررنگتر ميشوند ٬ تا روز مرگ ٬ حتي بعد از آن ...‌مثل موشها و کرمهايي که به سراغت میآيند ٬ مي جوند و مي چشند ٬ذره ذره و آرام آرام وجودت را٬ و در تمام اين مدت تنها نگاه ميکني ٬ بي هيچ اراده و حرکتي ...جويده ميشوي ٬ بلعيده ميشوي ٬ ....تمام ميشوي ....مي بيني ٬ حس ميکني : تنها شدن٬ بلعيده شدن ٬ تمام شدن .....‌بايد يکسالي گذشته باشد ٬ شايد بيشتر ٬ شايد هم سالها ....


نوشته شده در ساعت 7:25 PM




mercredi, septembre 08, 2004


اين يادداشت رو در تاريخ 22 بهمن 81 در وبلاگي که در پرشين بلاگ داشتم نوشته بودم،عنوانش هم بود «از تلخترين قهوه هاي اين کافه » به دلايل شخصي ، از يادداشتهايي است که دوستش دارم و به دليلي فني خواستم اينجا هم باشد ( از نابود شدنش نگران بودم )
کودکي (زندگاني هست زيبا٬ هست زيبا٬ هست زيبا )
مارشي نظامي و صداي گوينده راديو که با هيجان فرياد ميزند : « ملت غيور ايران ٬ رزمندگان سرافراز اسلام حماسه اي ديگر آفريدند ....» نيمه شب غريو صدايي دهشتناک بر خواب شبانه پايان ميدهد . باران موشک و بمب است که به پاس حماسه ي سحرگاهان بر سر شهر مي ريزد ... صداي ضد هوايي ها .... لحظاتي سکوت و بعد آمبولانسهايي که در کوچه هاي تاريک شهر مرگ را هوار ميزنند . و اين قصه ي هزار بار تکرار ٬ داستان هرشب کودک اين سرزمين ميشود
آدمهايي براي همانجا
در سرزمين من ٬ آدمها هميشه آنجايي هستند که بايد باشند .موهاي وز و در همش بهانه اي ميشود تا « اسکاچ » صدايش کنند . اسکاچ معلم تربيتي ماست . مسابقات فرهنگي ٬ حفظ حديث ٬ نهج البلاغه برگزار ميکند و جايزه ميدهد . او بعضي وقتها در زنگهاي ورزش يکي از بچه ها را به اتاقش صدا ميکند تا به او در کارها کمک کند .‌ اين داستان ادامه دارد .... فريادهاي بي پرواي پدر و مادري در دفتر مدير مدرسه ٬ چهره سرخ و برافروخته معلم تربيتي ٬ و اندک دانسته هاي مان در مورد بعضي مسائل به ما ميفهماند آنچه را که در زنگهاي ورزش در اتاق تربيتي مدرسه ميگذشته است . او به مدرسه اي ديگر منتقل ميشود
روزگار بهانه و تشويش
در سرزمين من جوان سرمايه جامعه محسوب مي شود به همين جهت همه از او انتظار دارن تا هميشه مظهر شادابي و طراوت باشد .فرياد ميزند : «‌ ما جنگيديم ٬ ما شهيد داديم که تو اينکارارو بکني ؟»محاسبه اي ساده کافيست تا بفهمي که سالهاي جنگ را در گهواره گذرانده است .‌ لبخندي ميزنم و ميگويم : حق با شماست . و در دل ادامه ميدهم دريغ از ما نسل بي هويت امروز که پشت کرديم بر هر آنچه بوي مرگ و خون ميدهد و نفرين روزگار بر ما اگر بخواهيم هر چه که بوي دود و نابودي و مردار ميدهد را فراموش کنيم . حق با شماست ٬ جنگ افتخار ماست و بي شک تاريخ هم بر ملتي که ويراني سرزمين و نابودي جوانهايش را افتخار ميداند آفرينها نثار خواهد کرد . دلاور شيرمرد عرصه هاي ديروز نبرد با ديدن سبزي کاغذي که بر مشتش ميفشارم آرام ميگيرد .........
جز به پهلوي بکروان منشين
در سرزمين من ٬ دختران و پسران چگونگي « سالم »‌زندگي کردن را آموخنه اند .آنها ميدانند که نبايد تن به گناه بيالايند ٬ ارتباطات خود را کنترل کنند تا آن زمان که همسري بيابند و تشکيل خانواده دهند .....«پرده بکارت» به عنوان بزرگترين تجسم پايبندي به اخلاق و نمود پاکي و عصمت و يگانه ميزان تشخيص روسپي و قديس همواره بر «‌مهر » خود ميماند تا در آن شبتار ٬ پاکي ٬ صداقت و نجابت زني به مرد زندگيش تقديم شود . آمار فحشاء ٬ طلاق قتل و اعتياد در اين سرزمين همواره سير نزولي دارد و در حال حاضر در کمترينحد در طول تاريخ ۲۵۰۰ ساله اش است .اما به ناگاه «‌ عبور از دري » ميتواند تمامي موازنات اخلاقي جامعه اي را دچار نوسان کرده ٬ تمام آنچه را که علماي اخلاق و بزرگان عرفان و جامعه شناسان و تحليل گران اجتماعي در طي ساليان جهت رسيدن به اين اتوپياي اخلاقي و آرمان شهر انساني رشته اند پنبه کند . و اينگونه است که گاه بزرگترين دستاوردهاي تاريخ يک جامعه ٬ در کسري از ثانيه نابود ميشوند :
- هي ! ........... وايستا ببينم !
- جانم ؟!
- جانم و زهر مار ! کي گفته از در خانمها (!) بياي تو ؟!!
- ديرم شده کلاسم هم شروع شده ٬ بايد ساختمون رو بيخودي دور ميزدم ٬ ..تازه الان که کسي اينجا نيست .....
- بلبل زبوني نکن !! کارت دانشجويي ! ( بده به من )
- چرا ؟! و اين جرثومه فساد به جرم عدم رعايت شئونات ٬ عدم رعايت قوانين ٬ ضرب و شتم (!) و همراه داشتن خطکش «تي » به خيلي چيزها محکوم ميشود
جيب برها در بهشت
در سرزمين من مثل همه جاي دنيا رعايت حقوق ديگران از اصول مورد احترام همه است .منشي شرکت نامه اي را به دستم ميدهد : « جناب آقاي ..... طرح پيشنهادي شما براي ساخت برنامه تلويزيوني .....به علت عدم هماهنگي با سياستهاي شبکه قابل ساخت تشخيص داده نشد . با احترام ...... »شايعه ساخت برنامه در ماههاي بعد توسط شخص ديگري را ناديده ميگيرم تا به چشم خود ببينم که از طرح پيشنهادي ام و زحمات يک تيم براي کارهاي تحقيق و آماده سازي مقدمات تکنيکي ٬ چه افتضاحي در آورده اند . نه ناي فرياد «‌ آي دزد آي دزد » را دارم و نه اميد رسيدن فرياد به جايي . تنها يک حس را سلول به سلول درک ميکنم : چندش !
فقط رفت
در صبحي پاييزي ٬ در حاليکه به مويرگهايي که از تماس تيغ با صورتم پاره ميشوند فکر ميکنم ٬ صداي زنگ تلفن مرا به خود مي آورد
- ميخواستم با آقاي ..... صحبت کنم
- خودم هستم
- جواب ويزاتون اومده ٬ با پاسپورت و بليط بياين سفارت ويزاتونو بگيرين
- بليط رفت و برگشت ؟
- نه فقط رفت !
- فقط رفت ؟!
- بله . فقط رفت .....
خواهر کوچکم اولين کسي است که در آغوشم مي گيرد . در حاليکه چشمانش پر از اشک شده در چشمانم نگاه ميکند و ميگويد : « همون که ميخواستي ....همون جا که ميخواستي ..... ديدي ....‌ديدي .....» سرش را روي شانه ام ميگذارد . در آني ٬ دلم براي همه چيز و همه کس سرزمينم تنگ ميشود حتي براي سخت ترين لحظات و دزدترين مردانش ....و صداي دخترک که به تکراري هزارباره در گوشم ميپيچد : فقط رفت ...... فقط رفت .........


نوشته شده در ساعت 1:49 AM




mardi, septembre 07, 2004


عدم صرف کجا تواند در ميدان قدم اسب دواند و سايه ي فاني کجا به خورشيد باقي رسد

هيچوقت انقدر عذاب نکشيده بودم از نفهميدن زبان يک وبلاگ


نوشته شده در ساعت 1:44 AM




dimanche, juillet 18, 2004



 

پاريس اين روزها تب کرده است ٬ به آفتاب دم صبح هم اطميناني نيست که لحظه ايي بعد باران است و بادي وحشي که درختان را مي
لرزاند و چترهاي عابران را ميشکند ٬ شهر رفته رفته خلوت و خلوت تر ميشود ٬ کوچه ها و متروها ٬ پر ميشوند از توريستهاي نقشه به دست و مسافران رنگارنگ از آنگلوفونها گرفته تا چشم باداميهاي ژاپني و چيني که هر از چند گاهي جلويت را ميگيرند تا به زبان بي زباني و گاهي با ادا و اشاره حاليشان کني که چطور ميشود به ايفل رسيد يا  راه شانزه ليزه کدامست ٬ به هرگوشه که بروي دوربينهايي است که مشغول ثبت لحظه و خاطره اند ٬ لبخند٬ ژست و فلشهايي که روشن و خاموش ميشوند ٬ پاريس از جمله شهر هايي است که در تمام مدت سال توريست دارد ٬مسافراني که معمولا نميتوانند با يک بار ديدن از او دل بکنند و  «‌دوباره به به اينجا برميگردم »  را معمولا ميشود از آنها شنيد ....
پاريس اما براي من يک روسپي  زيباست ٬ گذشته از طغيانهاي جواني ٬ اما همچنان طناز  و مغرور ٬ گاه گرم  با  عطري هوس انگيز و گاه  کثيف و سرد و عبوس ٬ همانقدر که ميدهد ميگيرد ٬ اگر داشته باشي مهربان و نوازنده است و  اگر نه به گوشه ي تختش مينشيند ٬ سيگاري روشن ميکند٬جرعه ايي ودکا با بطري سر ميکشد و در حالي که از تلخي چهره اش در هم رفته است ٬ آرام به سمت راه خروج اشاره ميکند ...
او به سان تمام روسپيان  با رهگذران يک شبه مهربانتر است تا مشتريان هر روزه ...



نوشته شده در ساعت 12:19 PM




jeudi, juillet 08, 2004





خداي ساده لوحان را نماز و روزه بفريبد
وليکن من براي خود خداي ديگري دارم

ريا و رشوه نفريبد اهوراي مرا آري
خداي زيرک بي اعتناي ديگري دارم

شنيدم ماجراي هر کسي نازم به عشق خود
که شيرينتر ز هرکس ماجراي ديگري دارم

اخوان ثالث

نوشته شده در ساعت 10:49 PM




samedi, juillet 03, 2004




حاضريد ؟‌ نور ٬ صدا ٬ دوربين حرکت .....

اين نقش شايد آسانترين نقشتان باشد ٬ نه نيازي به ابهت پدر خوانده ايي
هست نه سرکشي اتوبوس هوسي ٬ فقط بايد چشمها را ببنديد ٬ فقط حواستان
باشد نبايد چشمها را باز کنيد ٬ ما همه اينور دوربين ايستاده ايم ٬ قبلا براي فرانسيس
فورد هم اينکار را کرده ايد ٬ نه اشتباه نکنيد ٬ ما نه کازان هستيم و نه برتولوچي ٬ ما
فقط بازي شما را نگاه ميکنيم ٬ مثل هميشه که نگاه ميکرديم ٬ بگذاريد مثل هميشه
محو شويم ٬ مست مان کنيد باز ٬ ساده است ٬ فقط چشمها را باز نکنيد ٬ مرگ ؟‌ از
چه حرف ميزنيد آقاي بازيگر ! اين فقط يک بازي است ٬ يک پلان سکانس طولاني ٬
اين نقش را خيلي ها بازي کرده اند ٬ از چاپلين و لانگ گرفته تا تروفو جوانک
پر هياهوي فرانسوي ٬ ما بقي را هم که خودتان ميشناسيد ٬ مرگ براي کساني
است که ديده نشده اند ٬ که نديديمشان ٬ شما را همچنان نگاه ميکنيم٬ نترسيد٬
شما نميميريد فقط چشمها را ببنديد حاضريد ؟

نور٬صدا٬دوربين ٬ حرکت .... نه! حرکت نکنيد آقاي بازيگر .....

نوشته شده در ساعت 9:05 PM




mercredi, juin 30, 2004


...
خودش مى گويد فاصله خبرنگاران تا هواپيما صد قدمى مى شد. طى اين مسير برايم به اندازه صدسال طول كشيد.
يكى از هواپيمارباها او را بازرسى مى كند و هر دو از پله ها بالا مى روند.
او كه خودش را براى عكاسى از داخل هواپيما آماده كرده و هر دو دوربينش را براى شرايط نوركم تنظيم كرده درآخرين پله با تشر رباينده اى كه پشت سرش قراردارد مى ايستد. سردى لوله اى اسلحه اى كه به كمرش چسبيده و تصويرى كه در برابرش مى بيند او را بهت زده مى كند.
دوجنازه خون آلود درمقابل او افتاده اند و رباينده دوم كه درآستانه در ورودى هواپيما ايستاده با اشاره به او مى فهماند كه تنها حق دارد ازجنازه ها عكاسى كند و اگر از ربايندگان عكس بگيرد درجاكشته خواهدشد.
دوربين مجهز به لنز معمولى رابالا مى آورد. رباينده دوم كه انگار متوجه چيزى شده از او مى خواهد دوربين را تحويل بدهد.
مشكوك شده و قصددارد خودش ببيند كه جز جنازه ها چيزى ديگر در كادر ديده مى شود يا نه. وقتى مطمئن مى شود اجازه عكاسى را صادرمى كند. نخستين عكس را مى گيرد. عكسى كه از لحاظ خبرى ارزش چندانى ندارد. فكرى مخاطره آميز از سرش عبورمى كند. با زبان شكسته بسته به آنها مى گويد اجازه بدهند با دوربين دوم هم عكاسى كند و بهانه مى آورد كه اولى سياه وسفيد بود و اين يكى رنگى است. چندثانيه در سكوت مى گذرد.
ربايندگان موافقت مى كنند و او دوربين اولى را به دست مردمسلح مى دهد و دوربين دوم را كه مجهز به لنز وايد (تصوير عريض) است به چشم مى گذارد. حالا دركادرش هم دو مسافر كشته شده را دارد، هم مرد رباينده را كه در گوشه كادر قرارگرفته.
مرزميان مرگ و زندگى به نازك ترين حدممكن رسيده است.
كافى است مردمسلح يك بارديگر بخواهد از زاويه دوربين دوم هم به صحنه نگاه كند ادامه


پ.ن. همسايه ها ياري کنين تا ما وبلاگ داري کنيم!



نوشته شده در ساعت 1:13 AM